کلانتر آرتور ترنر توی دوران خدمتش، کم پیش میومد که شخصا بره صحنه جرم. ولی وقتی داستان حادثه ای که معاوناش اون روز صبح رفته بود سر صحنه رو شنید، با خودش فکر کرد که بهتره خودش هم به اونجا سر بزنه. تو راه کوتاه از اداره توی گرند فورکس Grand Forks تا محل مورد نظر، ترنر تو دلش دعا میکرد که این قضیه از چشم روزنامه های محلی دور مونده باشه. اما وقتی رسید و دید که یکی از معاوناش داره یه خبرنگار از روزنامه رو از محل حادثه دور میکنه فهمید که راه فراری نیست. ترنر برای اینکه بتونه راحت تر کارشو بکنه، با معاونش خبرنگار مزاحم رو رد کرد بعدشم رفت سمت مزرعه اون نزدیکی. اولش با صاحب مزرعه صحبت کرد، یه جوون احساسی به اسم ویکولین، بعدشم بردنش پشت خونه.
کنار یه گودالی که داشتن زیر خونه حفر میکردن، دو تا کارگر ایستاده بودن که به اندازه صاحب کارشون ترسیده به نظر میومدن. ترنر با جدیت گوش کرد که این دو نفر تعریف کردن که سر کار به چی برخورده بودن و اینکه زیر اون برزنت که کنارش ایستاده بودن چی بود. بعدش با یه اشاره دست، ترنر نگاه کرد که برزنت رو کنار زدن و پنج تا اسکلت زیرش پیدا شد که جمجمه هاشون داغون بود و اصلا قابل شناسایی نبود.

свернуть