داستان ترسناک:اسم من حجته.تو روستا زندگی می کنیم.پدر و پدربزرگم،مالدار هستند و کارشون دامپروریه.ما همیشه برای چرایی گله مون،چوپان داشتیم.۱۳سالم شده بود که از پدرم خواستم گله رو به من بسپره،اما پدر و پدربزرگم می گفتند امسالو با حسام که چوپانمون بود گله رو به چرا ببرم تا فوت و فن کارو ازش یاد بگیرم.بیرون روستا، دره ای بود که ما گوسفند هارو برای چرا، به اونجا می بردیم. به حسام گفتم چرا هیچوقت حیوونا رو برای چرا، به دامنه اون طرف دره، که گیاه و علوفه بیشتری داره نمیبریم؟حسام با ترس گفت:...
لطفا کانال ما را سابسکرایب کنید.
همچنین اگر ویدیوهای ما را دوست دارید ،لطفا با لایک کردم ویدئو از ما حمایت کنید و با ما همراه باشید. منتظر در نظرات ارزشمند شما در قسمت کامنتها هم هستیم.
لینک سابسکرایب کانال
[ Ссылка ]
سلام ما تصمیم گرفتیم در این کانال داستان های واقعی ترسناک که ارسالی از سنت شما دوستان هست و گاهی غم انگیز و گاهی شاد و در عین حال حاوی پیامهای عبرت آموز هست را با شما به اشتراک بگذاریم .
لینک سایر ویدیوها و پلی لیست ها:
[ Ссылка ]
[ Ссылка ]
[ Ссылка ]
لطفا ما را سابسکرایب کنید و ویدیوهای ما را لایک کنید.
لینک سایر شبکه های اجتماعی
لینک کانال تلگرام:
[ Ссылка ]
داستان ترسناک
داستان های ترسناک کوتاه
داستان های جن زده
قصه وحشتناک
داستان های واقعی ترسناک
داستان های ارواح
داستان های وحشت واقعی
حکایت ترسناک
داستان ترسناک انیمیشنی
داستان ترسناک دعانویس
#داستان_ترسناک_واقعی
#داستان_وحشتناک
#قصه_ترسناک
#ترسناک
#داستان_جن
Ещё видео!