زنده گی نامۀ
داکتر سید نورالله جلیلی
نامزد مستقل انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۹۸
اینجانب داکتر سیدنورالله جلیلی فرزند سید عبدالرحمن جلیلی در سال ۱۳۵۴ هـ ش در قریۀ مزینۀ ولسوالی رودات ولایت ننگرهار تولد شده ام. از آن جایی که پدرم بحیث یک داکتر در ولایت بلخ ایفای وظیفه میکرد، دورۀ مکتب خویش را در آنجا تکمیل و در سال ۱۳۶۹ از طریق امتحان کانکور شامل فاکولته طب کابل شدم. در سال۱۳۷۹ یعنی در زمان حکومت طالبان از طب کابل فارغ شدم. متاهل می باشم چهار فرزند دارم و با خانوادۀ خود در شهرکابل زنده گی می نمایم.
غم انگیز ترین حادثۀ زنده گی ام از دست دادن پدر در سن پانزده ساله گی بود، دقیقاً همان زمانی که به حیث یک نوجوان، سرپرست یک فامیل هفت نفری شدم و مجبور بودم علاوه بر ادامۀ تحصیل، کار کنم تا بتوانم به حیث یک پدر از خانوادۀ خویش سرپرستی نمایم.
در دهۀ هفتاد زمانی که حکومت داکترنجیب الله به دست مجاهدین سقوط کرد و جنگ های داخلی شروع شد، با خانوادۀ خویش در ساحۀ مکروریان کهنۀ شهرکابل سکونت داشتم. مانند سایرهموطنانم بخصوص شهریان کابل روزهای سخت ویرانی کابل و دربدری هموطنان خود را مشاهده نموده و مانند آنها مشکلات و دردهای فراوانی
مادر وطن, [04.07.19 14:44]
کشیدم تا اینکه پس از مدتی مجبور به ترک خانۀ خویش در شهرکابل شده وبه شهر جلال آباد کوچ کردم. این دقیقاً زمانی بود که شماری زیادی از مردم از اثر جنگ ها به جلال آباد کوچ کرده بودند؛ در این شهر، قیمتی، بیکاری و سایر دشواری های زنده گی به اوج خود رسیده بود. به عنوان یک نوجوان که هیچگاهی همچو روزهای دشوار را ندیده بودم. مجبور شدم که برای حفظ خود و خانوادۀ خود از دهقانی گرفته تا مزدوری، خشت ریزی و سایر کارهای شاقه را انجام بدهم. هیچگاه از انجام کار و غریبی عار نکردم و نه همت خویش را در مقابل مشکلات از دست دادم؛ بلکه همچو یک کوه در برابر مشکلات ایستادم و سرسختانه جنگیدم. پس از چندین سال زنده گی سخت و پرمشقت در جلال آباد همراه با فامیل خود دوباره به شهرکابل برگشتم، خانۀ پدری خویش در مکروریان کهنه را ترمیم نموده و تا حال در همان خانۀ غریبانه با کمال عشق و امید به زنده گی خویش ادامه میدهم.
چنانکه در بالا ذکر نمودم، زنده گی ام مانند سایر جوانان افغان از آوان جوانی توأم با درد و اندوه بود و در تمام ایام جوانی خویش بجای یک زنده گی مرفه، زیر بار مشکلات اقتصادی و اجتماعی قرارداشتم؛ مشکلاتی که فصل شیرین جوانی ام را از من گرفت و هیچ نفهمیدم که این فصل شیرین عمرم چه سان گذشت.
به هرحال در جریان سال های خسته و درماندۀ عمرم به شکلی از اشکال از نداشتن یک نظام و حکومت قانونمد می رنجیدم و همیشه خواسته و ناخواسته افکار سیاسی به ذهنم خطور می کرد. به مسایل مختلف سیاسی اقتصادی و اجتماعی می اندیشیدم و دنیای خیالی خویش را در ذهنم به ترسیم می گرفتم. بزرگترین آرزویم این بود که هیچ جوانی را مثل خود درگیر روزگار سخت نبینم؛ هیچ جوانی مجبور نشود به جای تحصیل برای نفقۀ فامیل کارکند، آرزو داشتم و دارم که اطفال از طفولیت شان و جوانان از جوانی خویش لذت ببرند و هیچگاه این دوره های طلایی زنده گی شان را به اثر مشکلات از دست ندهند.
فقر اجتماعی، جنگ، غربت و سایر مشکلات، زنده گی من بیچاره را کاملاً سوختاند ومثل "فولاد آبدیده" ساخت. هرچند این مشکلات بخش مهمی از عمر مرا ضایع کرد، مگر این فکر و عقده را در من پرورانید که برای خوشبختی نسل جدید به طور عینی و واقعی فکر کنم. این تفکر سبب شد که حالا برای خوشبختی نسل نو عملاً کار نمایم. کوشش میکنم که نسل موجود و آیندۀ کشوریک نسل آرام و خوشبخت باشد؛ نسلی که از هر مرحلۀ از حیات شان لذت ببرند و عمر خویش را در خوشحالی و آسوده گی بگذرانند.
هرگاه به بخش اقتصادی زنده گی ام نظر انداخته شود، من متفکر دوم و یا هم سوم جهان نبوده ام و نه هم هستم؛ بلکه یک انسان غریب و مجبوری بوده ام که به سبب مشکلات روزگار از کارهای سخت و پر مشقت شروع کرده و از میان این سختی ها راه خویش را دریافته ام. تمام دست آوردهایم محصول کمک و نصرت خداوند(ج) و همت شکست ناپذیر خودم بوده اند.
مبارزه ام در بخش اقتصادی از یک کورۀ خشت پزی شروع شده بود که با پول بسیار کم آنرا به راه انداخته بودم؛ جایی که هم مالک این کوره بودم و هم مزدورکار آن، یکتعداد از هموطنان غریبم هم همرایم کار میکردند. در آفتاب سوزان جلال آباد بیشتر از دیگران کار میکردم، خشت هم می ریختم و کوره را هم گرم می کردم و از کارکردن بحیث یک مزدورکار هیچ نوع احساس شرم و خجالت نداشتم، به کارم افتخار میکردم و آنرا با کمال شوق و علاقه انجام میدادم. در آفتاب سوزان تابستان آنقدر سوختم که ساختم وبه قول معروف "خام بودم، پخته شدم، سوختم".
به صورت واقعی مفهوم و معنی اقتصاد را درک نمودم، فهمیدم که اقتصاد یعنی چی؟ ساختن پول یعنی چی؟ غریب بودن یعنی چی؟ زنده گی یعنی چی و مسوولیت یعنی چی؟ در یک دنیای مسوولیت پذیری بزرگ شدم، دنیای که مجبور بودم هم نان خود را کمایی کنم و هم نان کسانی را که همرایم کار میکردند، هیچگاهی نان مفت و آسان نخورده ام و هر روز در تشویش فردا، فردا در تشویش پس فردا بودم. درک کردم که زمامداران ما چقدر زنده گی بی غم دارند و بی مسئولیت زنده گی کرده اند، نه از مصارف خبر داشتند و نه هم از عواید، نه در فکر مفاد بودند و نه هم کدام خساره ای متوجه شان بود، همیشه ناوقت سرکار آمده اند و وقت تر ازهمه خانه رفته اند، در دفاتر هم فقط وفقط وقت خویش و مردم را ضایع نموده و برای مردم بیچاره مشکل سازی کرده اند؛ به قول معروف یک آدم غریب را پشت نخود سیاه فرستاده اند..................................................ادامه دارد.............
![](https://i.ytimg.com/vi/EU4Upx7zad0/mqdefault.jpg)