حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز
[ Ссылка ]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
:music by
@incompetech_kmac Kevin MacLeod
@ScottBuckley
under Creative Commons Attribution: [ Ссылка ]
___________________________________________________________________________________
اگر طراح هر کدام از طرحهای استفاده شده در این ویدئو رو میشناسید یا خودتون طراح آثار هستید، به ما ایمیل بزنید تا اسمتون رو به عنوان طراح اعلام کنیم.
If you own any of the arts that we used in this video, or you know the artist of any of them, please contact us via email to give you the credit.
deep.podcast.ir@gmail.com
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داستانِ عجیب مردمانِ سیاه پوش
(هفت پیکر نظامی گنجوی)
ــــــــــــــــــــــــ
یک روز بهرامِ گور لباسی سیاه بر تن کرده بود و به دیدارِ بانوی هند رفت. بانوی هند دلباخته بهرامِ گور بود و هر زمان که بهرام رو میدید کلی عشوه میومد و داستانهای دلانگیزی براش تعریف میکرد.
بهرام از روشنایی روز تا تاریکی شب در کنارِ این بانوی زیبا بود. در نهایت هم از بانوی هند خواست، افسانهای زیبا براش تعریف کنه.
دختر هم نگاهی به لباسِ بهرام انداخت و گفت:
این لباسِ سیاهِ تو منو یادِ داستانی میندازه که یکی از آشناها برام تعریف کرده.
یکی خویشان به من گفته بود که سالها پیش، کنیزی در خونه ما کار میکرد. این کنیز ماهی یکبار به ما سر میزد و همیشه لباسی سیاه بر تن داشت.
یک روز بهش گیر دادیم که حتما باید داستان این لباس سیاه رو برای ما تعریف کنی. اگر غم و غصهای داری یا هر چیزی که هست باید الان مشخص بشه.
دختر هم دید چارهای نیست جز اینکه رازِ دلش رو برملا کنه.
کنیز گفت که در روزگارِ جوانی، برای یک پادشاهی کار میکرده. این پادشاه به قدری انسانِ پاکی بود که سالها بعد از مرگش همچنان ازش به نیکی یاد میکنه و براش رختِ سیاه میپوشه.
کنیز ادامه داد:
شاه مهمونخونهای بزرگ داشت و همیشه مهمانانِ زیادی به اونجا میومدن. شاه از معاشرت با این افراد بسیار لذت میبرد. همه چیز خوب بود تا اینکه دیدیم به یکباره، شاه ناپدید شد.
یک مدتِ طولانی گذشت و شاه دوباره به قصر برگشت. ولی حال و روزِ پریشونی داشت و از سر تا پا، لباس سیاه پوشیده بود. شاه با کسی حرف نمیزد ، کسی هم جرات نداشت از شاه سوال بپرسه که این مدت کجا بودی و چه اتفاقاتی افتاده.
در نهایت یک شب، از سرِ دلسوزی به بالینش رفتم تا ازش پرستاری کنم. شاید که دردِ دلش باز شه و با من صحبت کنه.
اون شب شاه کلی از عجایب روزگار گفت. بهش گفتم خوب بگو چی دیدی که به این حال و روز در اومدی. شاه داستانِ عجیبش رو برای من تعریف کرد.
شاه گفت:
یک شب ، غریبهای به مهمونخونه ما اومد. این غریبه از سر تا پا سیاه پوشیده بود. ازش پرسیدم چرا سیاه پوشیدی؟ غریبه جواب داد: به دنبالِ این راز نباش که هر کی این راز رو میدونه خودش واقعیت رو دیده و جامه سیاه بر تن کرده.
هر چه قدر اصرار کردم هیچی نگفت. در نهایت دلش برام سوخت و گفت: در کشورِ چین یک شهری هست به اسمِ شهرِ مدهوشان. مردمانش زیباترین انسانهای روی کره زمین هستن. در اون شهر تمام مردم جامه سیاه بر تن دارن. راز این لباس سیاه در اون شهر نهفته ست.
مرد این رو گفت و رفت و دیگه به هیچکدوم از سوالاتم جواب نداد.
زمان گذشت و دیدم فکر و خیال این شهر من رو ول نمیکنه. از هر کسی هم که سوال میکردم، جواب سر بالا بهم میداد. آخرش گفتم باید برم و از نزدیک این شهر رو ببینم.
بار و بندیلم و جمع کردم و رهسپارِ چین شدم. پرسون پرسون خودم رو به شهرِ مدهوشان رسوندم. عجب شهرِ زیبایی بود و عجب مردمانِ زیبایی داشت. روی همه سرخ و سفید، اما لباسشون یک دست سیاه.
یک سال تموم در اون شهر موندم و به جوابم نرسیدم. اما در این یک سال با قصابِ شهر خیلی رفیق شدم. به قدری با هم صمیمی شدیم که قصاب گفته بود اگر روزی جونم رو بخوای بهت میدم. بهش گفتم من هیچ چیز ازت نمیخوام، خودم در مملکتتم ، پادشاهِ ثروتمندی هستم و تمامِ اموالم رو بهت میبخشم اما فقط و فقط یک خواهشی دارم.
قصاب گفت: بگو هر چی باشه انجام میدم.
بهش گفتم : رازِ این لباس سیاه که همه تون پوشیدید ، چیه؟
قصاب به یکباره رنگش پرید. انگار که اصلا انتظار چنین سوالی رو نداشت.
قصاب گفت: ای کاش هر چیزی از من میخواستی غیر از این. اما باشه چون بهت قول دادم، این راز رو برات فاش میکنم.
هوا تاریک شد و همه مردم به خواب رفتن. قصاب هم دستِ منو گرفت و با خودش به بیابونهای بیرونِ شهر برد. همراهِ قصاب یک سبد بزرگ و یک طناب زخیم هم بود.
در بیابون جز تاریکی هیچی نبود و منم ترسیده بودم که مبادا بلایی سرم بیاره.
در جایی توقف کردیم. سبد رو بر روی زمین گذاشت و طناب رو هم دور سبد بست. بعد هم به من گفت ، روی سبد بشینم. من نشستم و قصاب طناب رو کشید. به یکباره سبد به آسمون بلند شد. به قدری بالا رفت که دیگه من نمیتونست قصاب رو ببینم.
به خودم اومدم دیدم طناب روی یک میله بسته شده و سبد بین زمین و آسمون معلقه. به خودم گفتم عجب غلطی کردم. ای کاش برگردم به خونه و کاشونه خودم.
در همین لحظه یک پرنده غولپیکر سر رسید و روی میله نشست. گفتم اگر اینجا بمونم از ترس یا گرسنگی میمیرم. اگرم برم به سمتِ این پرنده غولپیکر، اونوقت منو شکار میکنه.
دل به دریا زدم و پای پرنده رو گرفتم. همون لحظه پرنده از جا بلند شد و با سرعت در آسمون حرکت کرد. همینطور رفت تا به یک دشتِ سرسبز رسید.
فاصلهمون که از زمین کم شد، من پریدم پایین. بهشتی بود که تا به عمرم ندیده بودم. سرسبز و پر از میوههای خوشمزه. تا شب همونجا موندم.
اما ناگهان حس کردم یک صدایی داره میاد. از دور دیدیم که دخترانی بسیار زیبا در یک گروه واردِ دشت شدن. انگار که حوری بهشتی بودن.
دخترها فرشی پهن کردن و یک تختِ سل
داستانِ عجیب مردمانِ سیاه پوش : اثر نظامی گنجوی
Теги
ادبیات فارسیهفت پیکر نظامی گنجویآثار نظامی گنجویهفت پیکرنظامی گنجویاشعار نظامیاشعار نظامی گنجویاشعار زیبای فارسیاشعار زیبای نظامی گنجویداستانهای زیبای هفت پیکرقصه های شیرینداستانهای شیرین ایرانیقصه های شیرین پارسیزبان و ادبیات پارسیداستان مردمان سیاه پوش از نظامی گنجویقصه های شیرین برای کودکانداستانهای عاشقانه ایرانیآثار فاخر ادبیات فارسیداستانهای نظامی گنجوی به زبان سادهداستانهای هفت پیکر در مورد چیستبهرام گوربهرام گور در هفت پیکر