سلام من مهشید هستم و دوست دارم امروز یک خاطره از زمانی که به کانادا مهاجرت کردم برای شما تعریف کنم. ما در December 2016 به کانادا آمدیم، قطعا آن موقع هوا خیلی سرد بود و آخر 2016 یک برف خیلی سنگینی هم در کانادا آمد. همیشه برای من شاید آن خاطره ورودمان خیلی جالب بود به دلیل اینکه بعدها در تمام زندگیام به این باور رسیدم که گاهی اوقات فقط کافی است که یک امید و یک انگیزهای داشته باشید که در زندگی جلو بروید.
حالا جالب است برای من که برایتان بگویم من در تمام زندگیام همیشه دوست داشتم که برای خودم هدف داشته باشم و آدم موفقی باشم و خیلی تلاش میکردم و حالا جالب بود که برای خودم همیشه در ذهنم مثل یک خاطره شد که برای رسیدن به یک لیوان چای در یک زمستان خیلی سرد در اولین سالی که ما آمده بودیم، چه طور به من انگیزه داد که در آن برف واقعا برگردیم و به خانه بیاییم. خاطره من از آنجا شروع میشود که من معمولا آدم خیلی اهل پیادهروی و یا اینکه پیاده بروم و کارهایم را انجام دهم نبودم و خوب آن سال که آمدیم کانادا، خوب اول که ما آمدیم، برادر همسرم و خانمشان اینجا زندگی میکردند و ما تقریبا یک ماه مهمان آنها بودیم و با توجه به اینکه تازه هم مهاجرت کرده بودیم و برف خیلی سنگینی هم بود دنبال کارهایمان بودیم. آنها خانهشان در Richmond hill بود و شاید بگویم ما چون وسیله هم نداشتیم خیلی وقتها مجبور بودیم پیاده این ور و آن ور برویم و خوب بخشی را که همسرم انجام میداد معمولا خیلی مجبور به پیادهروی نبود تا اینکه یک روز بعد از دو یا سه هفتهای جاری من به من گفت که برویم دم سوپر و خریدی انجام دهیم، گفتم ok و ما رفتیم دم سوپر و قرار شد که برویم و برگشتنی هم با اتوبوس برگردیم.
خوب ما رفتنه را رفتیم و یک عالمه هم از سوپر خرید کرده بودیم و خیلی هم سرد بود و اول مهاجرت همه میدانیم یک سری فشارهای خیلی زیادی است ولی برگشتنه هر چقدر منتظر شدیم اتوبوس نیامد. از آنجایی که بعضیها تجربهاش را دارند که وقتی هوا سرد میشود و برف میآید یک سری از اتوبوسها خیلی تاخیر دارند، جاری من گفت فکر نمیکنم که فعلا اتوبوس بیاید و ما الان نزدیک 20 دقیقه است که منتظر شدیم و بهتر است که شروع کنیم آرام آرام حرکت کنیم و زودتر میرسیم. من همینطور شروع کردم با او پیاده راه آمدن او در طی راه سر به سر من میگذاشت و میگفت به آن لیوان چایی فکر کن که میخواهیم وقتی رسیدیم خانه درست کنیم و اصلا دیگر سرما را متوجه نمیشوی.
باور کنید من در ذهنم فقط داشتم به آن لیوان چایی فکر میکردم و اینکه مهم نیست اگر قرار است 45 دقیقه هم پیاده روی کنی، و خوب در برف راه رفتن هم مخصوصا وقتی اول آمدن ما است خیلی سخت است. من همینطور واقعا در ذهنم به آن یک لیوان چایی فکر میکردم و میگفتم مهم نیست دیگر این هم بخشی از زندگی است و ما واقعا نزدیک به 30-35 دقیقه در یک برف خیلی سنگین پیاده روی کردیم به عشق رسیدن به آن لیوان چایی. جاری من هر وقت حرفش میشود، میگوید یادش بخیر من تویی را که هیچ وقت پیاده روی نکرده بودی چجوری بردمت خرید و بر گرداندمت و پیاده به عشق یک لیوان چایی آمدی.
واقعا خیلی از اتفاقاتی که در کانادا برای من افتاد خیلیهایش را واقعا انتظارش را نداشتیم و اگر که الان تا یک حدی چیزهایی را که میخواستم به دست آوردم شاید به خاطر این بوده است که برایش در ذهنم برنامه ریزی کرده بودم و سعی کردم که step به step به آن برسم. همه چیز برای من مثل همان یک لیوان چای است، یعنی اگر که میخواستم شغل خوب، کار خوب و موقعیت اجتماعی خوب داشته باشم، باید برایش برنامه ریزی میکردم به امید اینکه اینجا درس بخوانم و باید تلاش کنم و همهاش برای من مثل آن یک لیوان چایی بود و واقعا باور دارم و ایمان دارم که شما هیچی چیزی را راحت به دست نمیآوری و اگر راحت به دست بیاورید شاید به همان راحتی هم آن را از دست بدهید. ما اگر در زندگیمان برای همه آن چیزهایی که میخواهیم تلاش کنیم، قطعا هم ارزش آن را میدانیم و هم مطمئنا وقتی که آن را به دست میآوریم خیلی لذت میبریم.
این یک بخش از خاطرههایی بود که من هیچ وقت در کانادا فراموش نمیکنم که وقتی که آمدم در آن برف، مجبور شدم 35-40 دقیقه پیاده روی کنم تا به یک لیوان چایی برسم و بعدها هم حتی وقتی که در زمستان به کالج میرفتم و برمیگشتم در راه که مجبور بودم پیاده روی کنم فقط در ذهنم به آن چیزهایی که میخواستم و دلم میخواست به دست بیاورم فکر میکردم. خیلی برایم جالب بود که من همیشه وقتی که میخواهم یک سری سختیها را برای خودم راحت کنم در ذهنم به نتایجش فکر میکنم و میگویم ببین این اتفاق میافتد و اینطور میشود و تلافی همه اینها درمیآید و واقعا برایم در خیلی از بخشها جواب داده است و برای من در زندگیام کار کرده است. شاید اگر بخواهم بگویم که چطور میتوانید گاهی اوقات شرایط سخت زندگی را اگر که مطابق میلتان نیست مخصوصا در مهاجرت برای خودتان تغییر دهید باید بگویم، ما وقتی مهاجرت میکنیم خیلی اتفاقهایی را ممکن است در پیش رو داشته باشیم که انتظارش را نداریم ولی چطور میتوانیم آنها را برای خودمان آسانتر کنیم؟ به نظرم باید به آن دستاوردهایی که بعد از آن به دست خواهیم آورد فکر کنیم و قطعا دیگر از آن مسیر لذت میبریم و دیگر برایمان سخت و ناراحت کننده نخواهد بود. این خاطره من بود که میخواستم با شما درمیان بگذارم.
Ещё видео!